اشاره: نوشتار حاضر بخشی از کتاب محبوب القلوب قطب الدین اشکوری از شاگردان برجسته میر داماد در شرح حال حکمای مسلمان است که از سوی میرسید احمد اردکانی از اندیشمندان سده سیزدهم هجری به فارسی برگردان شده است. بازخوانی و ویرایش متن یاد شده بر اساس نسخه منحصر آن که در کتابخانه مجلس شورای اسلامی نگهداری می شود صورت گرفته که در پی نوشت ها با حرف«s» نشان داده شده است. تفاوت های ترجمه فارسی با متن عربی محبوب القلوب نیز با حرف «M» ثبت شده است. شماره های داخل// بیانگر صفحات نسخه اساس است.
کتاب ماه فلسفه
الامام فخر الدین،‌ ابوعبدالله محمد بن عمر بن الحسین الرازی،‌المعروف بابن الخطیب، ‌در بحث و جدال و مباشرت قیل و قال مرتبی عظیم داشت و در عصر او کسی در بحث او مقاومت نمی کرد. (1)
و او را تصانیف [بزرگ] وتألیف [سترگ]در اکثر علوم هست که در بلاد و آفاق منتشر گردید،‌اما خود در زمره حکما[و محققان ]مذکور نمی شود؛ و او را از فرق [نخست]مدقّقین نمی شمارند.
و بر حکما شکوک و شبهات بسیار ایراد نموده است؛ ‌و مورخ شهرزوری گفته است که بیشتر آنها از ابوالبرکات بغدادی است(2) و بیشتر از کسانی که بعد از او آمدند، ‌به سبب آن/141A/ شبهات گمراه شدند و کسی را تخلّص از آن میسر نشد مگر کسی را که خدا او را تأیید نموده باشد به قلب سلیم؛ و ذلک فضل الله یوتیه من یشاء و الله ذوالفضل العظیم.(3)

این روشنی ز پرتو نور هدایت است
دود چراغ مدرسه این نور کی دهد؟!

و شاید که صعوبت حل آن به سبب عدم فهم مقاصد حکمای اقدمین باشد. زیرا که هر که بر اصول صحیحه مطلع گردید،‌وجه حل و مناط کشف شبهات وارده بر آن را می فهمد؛ وهر که مستعد فیض قدسی و نور الهی نیست، بر این شبهات وقوف نمی نماید؛

[گر نقطه ای شک اندر خاطر تو راست
زنهار راضی مشو که باشی فاضل چو فخر رازی](4)

و چه نیکو گفته است آن گفته است که«جلالت حکمت از آن بیشتر است که به تشکیکات فخریه متزلزل گردد یا به تحقیقات نصریه ثبوت به هم رساند.»
و امام فخر در شهر ری در سال پانصد و چهل و سه متولد شد و در هرات در سال ششصد و شش وفات نمود.
و در مراغه نزد مجدالدین جیلی تحصیل حکمت نمود و می گفته است که: من تأسف می خورم بر فوت اشتغال به تحصیل علم در وقت اَکل.زیرا که وقت و زمان بسیار عزیز است.»
و در هیئت متوسط السمن، و مربع القامه، ‌عظیم الصدر و الرأس،‌ و کثّ اللحیه بود؛‌و در آوازش ضخامت بود؛‌و در بلدی ری و شهرهای دیگر گاهی خطابت می نمود و بر منبر به انواع حکمت و کلام تکلم می کرد و مجلس او را جلالت عظیم بود؛‌و در مجلس تدریس [گروهی از]کبار تلامذه مثل «زین الدین کشی و قطب مصری و شهاب الدین نیشابوری به او نزدیک می نشستند و باقی خلایق هر کس در مرتبی خود می نشست.
وچون به نزد سلطان محمد خوارزمشاه رفت و معلم پسر او شد،‌سلطان امور موقوفات و مدارس مملکت را در عهدی او قرار داد و جاه عریض و مال کثیر او را حاصل شد.
و نقل کرده اند روزی یکی از اصحاب به نزد او رفت،‌دید با نهایت حزن گریان است! از سبب آن پرسید.امام جواب داد که:«مدت مدیدی بود که در مسئله ای (5) اعتقادی داشتم و چنان می دانستم که حق در مسئله همان است تا اینکه امروز بر کلام یکی از محققان برخوردم و دانستم که آنچه من می دانستم خطاست و الحال می ترسم که تمام علوم من همین صورت داشته باشد.»
و از اشعار اوست:

نهایه أقدام العقول عقال
واکثر سعی العالمین ضلال

و أرواحنا فی غفله فی حبوسنا
و حاصل دنیانا أذی و وبال

ولم نستفد من بحثنا طول عمرنا
سوی أن جمعنا فیه قیلاً و قال

و کم قد رأینا من رجال و دوله
فبادوا جمیعاً مسرعین و زالوا

وکم من جبال قد علت شرفاتها
و عالٍ فزالوا و الجبال جبال

و از کلمات جیّد امام این است که در تهجین آن کسانی که فضیحت به یوسف علیه السلام نسبت داده اند، گفته است: و خلاصه آن کلام، این است که :«کسانی که به این واقعه تعلق داشتند،‌یوسف بود وامراه عزیز وشوهرش و زنان مصر و شهود؛ و پروردگار عالمیان و ابلیس وهمه بر برائت یوسف شهادت دادند. پس توقف در آن معنی ندارد.اما یوسف در یکجا گفت:«هی راودتنی عن نفسی»(6) و در جای دیگر گفت:«رب السجن احب الی مما یدعوننی إلیه»(7) و امراه عزیز در یکجا گفت:«و لقد راودته عن نفسه فاستعصم»(8) و در جای دیگر گفت:«الآن حصحص الحق انا راودته عن نفسه»(9) و شوهرش گفت که «انه من کیدکنّ ان کیدکن عظیم»(10)؛ و زنان مصر در یکجا گفتند که:«امراه العزیز تراود فتاها عن نفسه قد شغفها حبّا إنا لنریها فی ضلال مبین»(11) و در جای دیگر گفتند:«حاش الله ما علمنا علیه من سوء»(12) و شهادت شهود در آیه«شهد شاهد من أهلها»(13) مذکور است؛ واما شهادت حق سبحانه و تعالی این است «کذلک لنصرف عنه السوء و الفحشاء انه من عبادنا المخلصین»(14)؛ واقرار ابلیس در آیه این است که «فبعزّتک لأغوینهم/141B/ اجمعین الا عبادک منهم المخلصین»(15) زیرا که از آیه معلوم شد که او را اغوای مخلصان ممکن نیست و حق تعالی در شأن یوسف فرموده است که «انه من عبادنا المخلصین»(16).
پس می گوییم به آن گروه جهّال که چنین فضیحتی را به یوسف نسبت می دهد که:اگر شما از اتباع دین خدایید،‌ شهادت خدا را به طهارت او قبول نمایید؛ واگر از تابعان شیطانید، اقرار ابلیس[به طهارت او]را بپذیرید.» تمام شد سخن فخررازی.(17)
در کتاب صحیفه الرضا مذکور است که حضرت امام حسین علیه السلام در تفسیر آیه «لولا رأی برهان ربّه(18) فرمود که:امرأه عزیز برخواست وجامه بر رویِ بتِ خود پوشانید و گفت که:خواستم که ما را در این حال نبیند.
یوسف به وی فرمود که: تو از کسی[که]شنوا و بینا نیست و نفع و ضرری نمی تواند رسانید،‌شرم می کنی و من چگونه شرم نکنم از کسی که اشیا را آفریده است و بر همه آنها مطلع است.(20و 19)
و از سخنان فخر است که :عدد زبانیه در آخرت به حسب عدد قوای جسمانیه است که مانع اند نفس ناطقه را از معرفت الله[وخدمتش]و عدد آن قوا نوزده است؛‌پنج ظاهر و پنج باطن و دو غضب و شهوت و هفت دیگر قوای طبیعیه است که جاذبه و ماسکه و هاضمه و دافعه و غاذیه و نامیه(21) و مولده بوده باشد و مجموع این نوزده قوا بر درِ جهنم بدن ایستاده اند و عدد زبانیه جهنم در آخرت نیز همین است.
و از سخنان اوست که:قائلان به معاد جسمانی و روحانی خواستند که میانه حکمت و شریعت جمع نمایند و گفتند که عقل دلالت می کند بر آنکه سعادت ارواح به معرفت و محبت باری تعالی است و سعادت اجسام در ادراک محسوسات؛ و در مدت حیات جمع میان این دو سعادت ممکن نیست. زیرا که با استغراق در استیفای لذات جسمانیه انسان را ممکن نیست که به لذّات روحانیه التفات نماید؛ و تعذّر جمع به سبب ضعف ارواح بشریه است مادام که در این عالم است،‌و چون به واسطه موت از این عالم مفارقت نماید و از عالم قدس و طهارت استعداد نماید،‌قوی و کامل می گردد؛ و چون بار دیگر به بدن برگردد، قوی و قادر بر جمع بین الامرین خواهد بود.
<و مؤلف گفته است که:> حجت حکما بر انکار معاد جسمانی این است که غرض از تعلق نفس به بدن این است که بدن آلت او باشد برای اقتناصِ کلمات؛ و بعد از تحصیل مقصود وجود آلت وبال خواهد بود،‌ چنانکه مطلوب از مرکوب وصول به محبوب است و نزد وصول وجود آن منغّض لذّت است. پس اعاده بدن لایق فعل حکیم نخواهد بود.
و جواب این حجت این است که انبیا خبر داده اند که بدن در آخرت از جمیع آلام و آفات سالم خواهد بود و چنین بدنی که محتاج نباشد که نفس آن را تدبیر نماید،‌ وبال نخواهد بود(22) و با اعاده آن هم لذت عقلیه و هم لذت بدنیه حاصل می توان کرد؛‌و معلوم است که جمع میان دو سعادت اقوا و اکمل است از اقتصار بر یک سعادت.(23)
و در مسئله خلق افعال گفته است که: حال این مسئله عجیب است و همیشه مردم را دراین مسئله اختلاف بوده است؛ به سبب آنکه مآخذ آن متعارض [و متدافع ]است.زیرا که قول جبریه مبتنی است بر آنکه برای ترجیح فعل بر ترک مرجّحی ضرور است که از جانب بنده نمی تواند بود؛‌ و قول قدریّه مبتنی است بر آنکه اگر عبد قادر بر فعل نباشد، ‌مدح و ذم و امر و نهی درست نمی آید؛ و این هر دو مقدمه از بدیهیات است.
و از دلایل عقلیه این است که اعتماد جبریه بر این است که تفاصیل احوال افعال بنده را معلوم نیست و اعتماد قدریه بر این است/142A/ که افعال عباد بر وفق قصود و دواعی ایشان واقع است؛و این دو با هم متعارضند.
و از الزامات خطابیه این است که قدرت بر ایجاد صفت کمال است و لایق بنده ای که منبع نقصان است نیست؛ و این است که افعال عباد گاهی عبث و سَفَه است و آن لایق متعالی از نقصان نیست.
و اما دلایل سمعیه:پس قرآن مملو است به اموری که موهم طرفین است؛‌و آثار را نیز همین حالت است، و در هر امتی هر دو فریق موجود بوده اند؛ و اوضاع و حکایات نیز از جانبین متدافعند حتی آنکه گفته اند که «وضع نرد بر جبر است و وضع شطرنج بر قدر.»
و حق در مسئله آن است که یکی از ائمه دین فرموده است که «لا جبر و لا تفویض و لکن أمر بین امرین.»(24) زیرا مبنای مبادی قریبه افعال عباد بر قدرت و اختیار اوست و مبنای مبادی بعیده بر عجز و اضطرار اوست. پس انسان مضطر است در صورت مختار مانند قلم در دست کاتب و وتد در شقّ حایط؛ و در کلام عقلا وارد شده است که «قال الحائط للوتد:لم تشقنی؟قال:سل من یدقّنی.»
و مؤلف گفته است که: ابوسعید خدری وجابر بن عبدالله انصاری از رسول خدا صلی الله علیه و آله روایت کرده اند که:لعنت کرده شدند قدریه بر زبان هفتاد پیغمبر.
کسی عرض کرد که:[یا رسول الله] قدریه کدام طایفه اند؟
فرمود که: آن کسان اند که معاصی به جا می آورند و چنان می دانند که آنها از جانب خداست.
و از یونس مجبر منقول است که :قدریه اسم ما بود و ما آن اسم را بر معتزله انداختیم و سلطان ما را بر آن اعانت نمود و نامی دیگر بر ما نهادند که از آن بدتر بود، یعنی اسم مجبّره.
و آنچه یونس گفته است،‌مبنی بر آن است که چون دیدند که قدری اسمی است دالّ بر ذم و قدح زیرا که به مجوس تشبیه شده اند بذل جهد نمودند و به قدر طاقت سعی کردند و از ملوک و خلفا استعانت نمودند و این لقب را بر شیعه و معتزله افکندند و گفتند که ایشان اصحاب قدرند.زیرا که چنین می دانند که افعال عباد به تقدیر و تدبیر و اختیار خود ایشان است و قدرت را برای خود ثابت می نمایند و از حق تعالی نفی می کنند. پس ایشان به این اسم سزاوارترند از ما؛ و ندانسته اند که اخذ اشیا از اثبات است،‌نه از نفی؛‌و اسم قدریه به ایشان سزاوارتر است. برای آنکه معاصی و جرایم را به قضا و قدر خدا نسبت می دهند؛ و کسی که آن را نفی می کند، مستحق این اسم نیست. به دلیل آنکه حق تعالی قومی را مذمت نموده است به اینکه بنات را به خدا نسبت دادند و در شأن ایشان فرموده است که«و یجعلون لله ما یکرهون.»(25)
و ما را یقین حاصل است که اضافه فواحش به کبریای مقدس اقبح از اضافه بنات است. پس هر گاه مذمت بر ایشان وارد گردید،‌به جهت اثبات،‌بر این قوم نیز به همان جهت وارد خواهد شد در حدیث «القدریه مجوس هذه الامه»(26) و با این همه مشابهت در میان اقوال ایشان،‌[فضایحشان آشکار می شود؛ و البته که هیچ مشابهتی میان سخن شیعه و معتزله نیست.[و مجوس به چند وجه واقع است:
اول: آنکه مجوس می گویند که نکاح امهات و بنات و سایر آنچه از ایشان صادر می شود به قضا و قدر و امر و اراده حق تعالی است؛ و مجبره درغیر امر با ایشان موافقت دارند.
دوم: آنکه مجوس مذمت می نمایند کسی را که در خلقت زشت است با آنکه او را در آن اختیاری نیست؛ و مجبره معاصی را مذمت می نمایند و بنده را بر آن قادر نمی دانند.
سیم: آنکه مجوس می گویند که نور مطبوع بر خیر است و شر از آن صادر نمی تواند شد؛ و ظلمت مطبوع بر شر است و از او غیر آن نمی تواند؛ و مجبره می گویند که مطیع قادر بر کفر و معاصی نیست؛ و کافر قدرت /142B/ بر نور و ایمان ندارد.
چهارم:آنکه مجوس به دو مبدأ قائلند؛‌و مجبره می گویندکه حصول کفر و ایمان از یک چیز صحیح نیست،‌ بلکه از بنده و حق تعالی با هم است.
پنجم: آنکه مجوس می گویند که حق تعالی ابلیس را آفرید و او را عیب و مذمت و لعنت کرد؛‌و مجبره می گویند که حق تعالی کفر را خلق کرد و آن را مذمت نموده، بر آن عقاب کرد.
ششم: آنکه مجوس می گویند که عالم از نور و ظلمت ممزوج است و محاسن آن از نور و قبایح آن از ظلمت است؛‌و مجبره می گویند که حسن تصرفات ما از رهگذر تعلق آن است.
به حق تعالی و قبح آن از رهگذر تعلق آن به ما.(27)
هفتم:آنکه طایفه ای از مجوس،‌ماده گاو را بر سر کوه می برند و آن را به زیر می اندازند و می گویند که «لا تسقطی! لا تسقطی!» و چون(28) فرود می آید و می میرد، گوشت آن را می خورند و آن را ایزد کشت می نامند؛ و این صریح قول مجبره است که حق تعالی کفر را در کافر می آفریند و او را بر کفر می دارد و بعد از او را ملامت می نماید و از کفر منع می کند و می گوید که «کافر مشو!» و «چرا کافر شدی؟!»
هشتم: آنکه مجوس می گویند حق(29) سبحانه و تعالی قادر بر فعل شر نیست؛‌و مجبره< نیز مثل آن را > می گویند. <زیرا که مذهب ایشان این است> که حق تعالی قادر بر قبیح و ظلم نیست و به این شبهاهتها است که رسول خدا صلی الله علیه و آله ایشان را مجوس این امت فرمود.
وچون از زمان امام محمد باقر علیه السلام و بعد از آن در میان مردم اسم «جبریه» بر آن کسانی که به جبر و کسب قائل بود غالب شد،‌چنان که اسم «قدریّه» بر منکران قضا و قدر و اصحاب تفویض؛ لهذا در احادیث منقوله از آن حضرت وائمه بعد (30) از او علیه و علیهم السلام گاهی جبریه و قدریه به این اصطلاح که در آن وقت مشهور بوده است،‌وارد شده است.
و تحقیق[بنابر آنچه علمای ما رضوان الله تعالی علیهم به اثبات رسانده اند]آن است که هر دو فریق مجوس این امتند هر یک به جهت دیگر، و اصحاب عدل و توحید امت وسطند؛‌و بر هر دو فریق لازم هست که اعتراف نمایند به اینکه تحریص و تحذیر و امر و نهی و ترغیب و ترهیب وسایر آنچه برای انبعاث شوق و تأکد آن وارد شده است،‌عبث ولغو است؛‌و همچنین [استیفاق و]دعا و مسئله استغاثه به حق تعالی در توفیق طاعت و عصمت از معصیت و طلب اسباب رشاد و هدایت و استعاذه از موجبات ضلال و غوایت هدر و ساقط است.
و فاضل مشهور به ابن جمهور در کتاب مجلی گفته است که:چون صور جمیع موجودات کلیه و جزئیه من حیث العلم در عالم عقلی موجود است به ابداع واجب الوجود و ایجاد آنچه به ماده تعلق دارد،‌بر سبیل ابداع ممتنع است. زیرا که غیرمتناهی است؛ و جود الهی مقتضی تکمیل مادّه و اخراج آن صور از قوه به فعل نیز هست. پس به حکمت لطیفه خود تقدیر زمان نمود؛برای آنکه آن امور در زمان از قوه به فعل آید بر سبیل تدریج و تمام آن صور در جمیع زمان در مواد به حسب استعداد موجود گردد.
پس از اینجا ظاهر گردید که قضا عبارت است از وجود جمیع موجودات در عالم عقلی بر سبیل ابداع و با اجتماع و اجمال، و قدر عبارت است از وجود آنها در مواد خارجیه بر سبیل تدریج و تفصیل، و از اینجاست که حق سبحانه و تعالی می فرماید که «و ان من شیء الا عندنا خزائنه و ما ننزّله الا بقدر معلوم»(31)،‌و اگر به سر این تحقیق برسی و بر غوامض (32) آن مطلع گردی،‌حقیقت آنچه قوم در آن خطا کرده اند،‌بر تو منکشف خواهد گردید و خواهی دانست که در میان استناد کل امور به حق تعالی و استناد افعال به مباشرین آن منافاتی نیست.
و بعد از آن گفته است که:به این تحقیق تو را میسر می گردد که جمع نمایی قول اشعری و معتزلی را و نزاع را مرتفع گردانی به این نحو که بگویی که جمیع آنچه در عالم کون و فساد به سبب قدری که با قضا/143A/ موافق است،‌واقع می گردد، ‌ناشی خواهد بود از عنایت ازلیّه که مقتضی سوق مسببات است به سوی کمالات آنها به واسطه حصول آنها از اسباب.زیرا که جایز نیست که هیچ ذره از ذرات عالم از این عنایت خالی باشد:و به این اعتبار همه را به او نسبت می توان داد و تو را می رسد که آنها را به اسباب قریبه اضافه نمایی. نظر به اینکه وقوع آنها از آن اسباب است در وقتی که فیض عنایت واصل ایشان گردد به واسطه استعدادات حاصله در آنها؛ و این ملاحظه از رهگذر نزول از مرتبه فیض است به مرتبه قابل مستعدی که سبب است برای قابل دیگر که مستعد قبول از اوست؛ و ترتب علل و معلولات به سبیت و مسببیت از اینجاحاصل می شود.
و بعد از آن در تحقیق معنی «لکن امر بین الامرین» گفته است که: در باب توحید افعال مقرر شد که در وجود فاعلی جز واجب الوجود نیست. زیرا که متعمّق در این مقام به غیر حق نظر نمی کند و همه را برای او و به او و از او و راجع به سوی او می بیند؛ و چون ناظر از آنجا تنزل کند وملاحظه کثرات وجودیه مقتضیه حُسن نظام نماید،‌باید که اسباب ملاحظه کند؛‌و در مقام شریعت و اثبات تکلیف و احتیاج به شارع ظاهر به صورت نوع که مرشد ومعلم آداب شریعت و مکمل اشخاص،‌ افعال را به مباشرین اسناد نماید. زیرا بدون اسناد افعال به ایشان معنی ثواب و عقاب صورت نمی گیرد. پس معلوم شد که نسبت به مقام اول تفویض نیست و نسبت به مقام دوم جبر نیست؛(33) بلکه«امر بین الامرین» است.
<و مؤلف بعد از نقل این کلام به ابن جمهور خطاب نموده است که:> [ای فاضلی که ناسازگاری دو ضد را برطرف کرده ای و ای قاضی که نزاع دو نقیض را به مصالحه رساندی!] این حکم بلا الزام یکی از متنازعین است یا صلح بدون تراضی خصمین است؛‌و آنچه در آخر برای قطع مشاجره ذکر نمودی، تبیین[نمونه ای از [«ما به النزاع» فریقین است. (34)
و مجمجه در کلام و همهمه در کشف مرام خصوصاً در امثال این مسائل مزلفه افهام [مقلدان اهل اسلام]لایق به شأن مثل تو از علمای اعلام نیست: و بعد از آن گفته است که: بر جمهور علما لازم است که اعتراف نمایند که در میان این دو مرتبه،‌اوسع از مابین آسمان و زمین هست.(35)چنان که یونس بن عبدالرحمن از مصادیق[علیهما السلام] روایت کرده است که از ایشان سؤال نمودند که: آیا در میان جبر و تفویض منزلت [سومی]هست؟
آن هر دو بزرگوار فرمودند که:«بلی! اوسع از آنچه در میان زمین و آسمان است.»(36)
و شیخ صدوق در کتاب جامع الاخبار گفته است که :اعتقاد ما در این مسئله همان است که امام جعفر صادق علیه السلام فرمود که« نه جبر است و نه تفویض، بلکه امری است در میان این دو امر»؛و چون از «امر بین الامرین» از آن حضرت سوال نمودند،‌فرمود:« این مثل آن است که تو کسی را بر معصیتی ببینی و او را نهی نمایی و از آن بازنایستد. پس تو او را واگذاری و او مرتکب آن معصیت گردد. پس این قبول نکردن او نهی تو را و واگذاشتن تو او را امر کردنِ تو او را به معصیت نیست.(37)»(38)
و زیادتی تحقیق این مسئله[دقیقه] در تحت احوال محقق طوسی مذکور خواهد شد.
و امام فخر رازی در [شدت] مرض موت وصیتی بر شاگردش ابراهیم بن ابی بکر بن علی اصفهانی املا نمود در روز یکشنبه بیست و یکم شهر محرم الحرام سال ششصد و شش؛ و آن مرض طول کشید تا آنکه در روز عید فطر (39) همان سال فوت شد؛‌و نسخه آن وصیت این است:
بسم الله الرحمن الرحیم
یقول العبد الراجی رحمه ربه الواثق بکرم مولاه،‌محمد بن عمر بن الحسین الرازی و هو فی آخر عمره و عهده بالدنیا و اول عهده بالآخره و هو الوقت الذی یلین فیه کل قاس و یتوجه الی مولاه کل آبق(40)
بدرستی که من حمد می کنم حق تعالی[را] به محامدی که یاد نمودند آنها را ملائکه عظام در اشرف اوقات عروج خود و به آن نطق کردند/143B/ انبیای کرام در اکمل اوقات مشاهدات خود، بلکه می گویم که همه آنها از نتایج حدوث و امکان است. و حمد می کنم او را به محامدی که اهمیت او(41) آن را مستوجب باشد،‌خواه بشناسم آن را و خواه نشناسم. زیرا که مناسبتی میانه تراب و جلالت رب الأرباب نیست.
و صلوات می فرستم بر ملائکه مقربان و انبیای مرسلان و عبادالله متقیان.(42)
و بعد از آن می گویم که:بدانید ای برادران در دین و دوستان در طلب یقین! که مردم می گویند که چون انسان می میرد،‌تعلقش از این خلق منقطع می گردد؛ و این عالم مخصوص به دو چیز است.
یکی آنکه اگر از او عمل صالح باقی ماند،‌سبب دعا می شود و دعا را نزد حق تعالی اثر هست.
و دیگر آنچه متعلق به [مصالح]اولاد و عورات وادای مظالم و جنایات باشد.
و در امر اول،‌بدانید که من بسیار علوم را دوست می داشتم و بر هر چیزی چیزی نوشتم که بر کمیت و کیفیت آن وقوف ندارم[جز اینکه کدام حق است وکدام نادرست کدام رنجور است کدام فربه]؛و آنچه از آنها بر من ظاهر گردید،‌این است که این عالم محسوس در تحت تدبیر مدبری است که منزه است از مماثلث متحیّزات و اَعراض؛ و موصوف است به کمال قدرت وعلم و رأفت و رحمت؛‌و من کتب کلامیه و مناهج فلسفیه را اختیار نمودم و چیزی در آنها ندیدم که فایده اش مساوی فایده قرآن باشد؛‌و قرآن امر می نماید به تسلیم نمودن تمام عظمت و جلال را برای حق تعالی ومنع می کند از تعمق در ایراد معارضات ومناقضات؛ و سببش آن است که عقول بشریه در آن مسالک عمیقه ومناهج خفیه متلاشی گردد. فلهذا می گویم که: هر چه به دلایل ظاهره ثابت شده است از قبیل وجوب وجود حق تعالی و وحدت او و برائت او از شرکا در قِدَم و ازلیت و تدبیر و فعالیت،‌من به آن قائلم و خدا را به آن ملاقات خواهم نمود؛ و هر چه به دقت و غموضت منتهی می گردد،‌اگر در قرآن و اخبار صحیحه <متقنه> وارد شده است و ائمه بر آن اتفاق دارند،‌همان است وغیر آن نیست؛‌و هر چه در آن این وصف نباشد،‌درباره آن می گویم که : یا اله العالمین! من خلایق را می بینم که اتفاق دارند بر آنکه تویی اکرم الاکرمین و ارحم الراحمین؛‌و آنچه در دل گذشته است و به خاطر من خطور کرده است،‌همه را می دانی،‌و تو را شاهد می گردانم بر خود و می گویم که اگر می دانی که اراده من از آن تحقیق باطل یا ابطال حق بوده است،‌با من چنان کن که من سزاوار آن ام؛‌و اگر می دانی که سعی من تمام در <تحقیق و> تقریر آنچه اعتقاد به حقیّت آن داشته ام و آن را صدق پنداشته ام بوده،‌پس رحمت خود را رفیق من گردان. زیرا که تو از آن کریم تری که بر ضعیفی که در خواری افتاده است،‌تنگ گیری نمایی. پس به فریاد من برس و بر من رحمت کن و لغزشهای مرا بیامرز و گناهان مرا محو نما ای آن کس که نه عرفان عرفا ملک او را زیاد می گرداند و نه خطای مجرمان آن را کم می سازد.
و بعد از آن می گویم که:دین من متابعت سیدالمرسلین یعنی محمد خاتم پیغمبران علیه و علیهم و آله صلوات الله است؛‌و کتاب من قرآن [عظیم] است و رجوع من در طلبِ دین بر این دو است.
اللهمّ! یا سامع الاصوات! و یا مجیب الدعوات! و یا مقیل العثرات! و یا راحم العبرات! و یا قیام المحدثات و الممکنات! أنا کنت حسن الظن بک عظیم الرجاء فی رحمتک و انت قلت «امن یجیب المضطر اذا دعاه»(43) وانت قلتَ«إذا سألک عبادی عنی فإنّی قریب» (44) فهب انی ما جئت بشیء؛ فانت الغنی الکریم و أنا المحتاج اللئیم؛ و اعلم انّه لیس لی [أحد] سواک و لا احد اکرم منک و لا احد محسن سواک؛ و أنا معترف بالزله/144A/والقصور و العیب و الفتور، فلا تخیّب رجائی و لا تردّ دعائی؛‌واجعلنی آمنا من عذابک قبل الموت و عند الموت و بعد الموت؛ وسهِّل علی سکرات الموت وخفِّف عنی نزول الموت و لا تضیق علی بسبب الآلام و الاسقام؛‌فأنت ارحم الراحمین.
و اما کتب علمیه ای که من تصنیف نموده ام و در آنها سؤالات بسیار بر متقدمین وارد ساخته ام،‌پس هر که در آنها نظر می کند،‌اگر آنها را می پسندد، مرا به دعای خیر یاد نماید از روی تفضّل و اِنعام؛ و اگر نمی پسندد، آن را حذف نماید؛‌و به درستی که غرض من تکثیر بحث و تشحیذ ذهن بوده ؛‌و در همه امور اعتماد من بر حق تعالی است.

پی نوشت ها :

1. M:+ و کان خاطره قویاً و ذهنه جلیّاً.
2. M:+ و من تصرفات ذهنه.
3. حدید /21.
4.شعر از آن مؤلف است.
5. M:بعض المسائل.
6.یوسف/26.
7. یوسف/33.
8. یوسف/32.
9.یوسف/51.
10. یوسف/28.
11.یوسف/30.
12.یوسف/51.
13.یوسف/26.
14.یوسف/24.
15. ص/82 و 83.
16. یوسف/24.
17. M:+قوله: اقول قاتل الله قوما یعتقدون فی انبیاء الله: التلبس بمصاصیه و عدم الانزجار و الارتداع عما هم فیه مع مشاهده الزواجر الجلیله و الروادع القویه التی لو رای آحاد الناس و احداً‌ منها ما حام حول معصیه بقیّه عمره،‌نعوذ بالله من اقتحام أودیه الغوایه ونسأله العصمه و الهدایه.
18. یوسف/24.
19. M:+ فذلک قوله تعالی«لو لا ان رأی برهان من ربه» فانظر هذاالکلام و ما نسب المخالفون الیه سلام الله علیه حتی ظهر لک انهم لیسوا من اهل الاسلام.
20. M:خلق الاشیاء و علمها.
21. M:الجاذبه و الماسکه و الهاضمه و الغاذیه والدافعه و والناسیه.
22.M:+ بل هو سبب یزید اللذه.
23. M:+فاندفع قولهم.
24. الاحتجاج،‌ج2، ص 397؛‌احقاق الحق، ج12،‌ص 275،‌ج19،‌ص 520، ج28، ص315 و 404؛‌ الانصاف، ص135؛‌التوحید،‌ باب 59،‌ح 8 و نهج الحق، ج1، ص 106
25.نحل /62.
26.احقاق الحق، ج1، ص441،‌بحارالانوار،‌ج5، ص 67،‌سنن ابی داود،‌ج2،‌فیض القدیر،‌ج1، ص 539،‌الکشاف،‌ج3،ص 448،‌کنز العمّال،‌ج1،‌ص121،‌الملل و النحل،‌ج1،‌ص43،‌الهدایه (خبیصی)، ص 1.
27. در «M»عنوان پنجم و ششم برخلاف ترتیب«S»آمده است.
28. S:+و.
29.M: القدیم.
30. در «M» پس از امام باقر از امام جعفر صادق، امام موسی کاظم و امام رضا علیه السلام یاد شده است.
31.حجر/21.
32. s:عوارض.
33. M:و حینئذ لا جبر بالنسبه الی المقام الثانی و لا تفویض بالنسبه الی المقام الاول.
34.M:+ و أهملت لفصل المنازعه فی تبیان ما هو الحق من الامر بین الامرین؛ و ما حقّقت فی هذا الامر و نسب الی نفسک فهو راجع بخفی حنین؛ و لعل لفرط جودک و طول سجودک قد بذلت من خزانه الغیب بدلاً‌لوجه المصالحه، القضاء بالاشعری و القدر بالمعتزلی و ظنی.
35.M: فعلیکم ایها الجمهور من العلماء خصوصاً‌العلماء الجمهوریه بالاعتراف فی هذا الامر الخطیر العسیر عن تحقیق الغرض؛‌فانه فی جزء علمکم الذی لا یتجزّی کالنقطه لا یکون
لها الطول و العرض مع أنّه فی عرض علم الاوصیاء و طول بصیرتهم النافده أوسع ما بین السماء و الارض.
36. التوحید،‌ص 360، ح3؛‌ الکافی، ج1،‌ص 150.
37. M:+معنی حدیث راجع به آن است که نه جبر است که هیچ کس را درکار خود هیچ اختیاری نباشد و نه تفویض است که مجموع کارهای بندگان به اختیار و ارادت ایشان باشد،‌بلکه میان این هر دو باشد. گفتند: چگونه باشد میان هر دو امر؟
فرمود: مثل این چنان است که تو کسی را بینی که به معصیت مشغول باشد،‌و او را از آن نهی کنی و او قبول نکند و منتهی نشود،‌پس تو او را بگذاری و او آن معصیت بکند،‌پس لازم نمی آید از این که تو چون او را نهی کردی و او قبول نکرد و گذاشتی که آنچه اراده نموده است به فعل آرد، تو امر کننده او باشی به معصیت.حاصل آنکه هر گاه شخصی را بینی که به معصیتی مشغول باشد و منع او نمایی،‌و او ممنوع نشود،‌پس او را بگذاری و او آن معصیت کند،‌پس بنابر آنکه او را گذاشتی، مجبور به این کار ساخته باشی و این مطابق نص قرآن است که «إنّا هدیناه السبیل اما شاکراً‌و اما کفوراً»[انسان/3].
38. التوحید، ص360، ح8؛‌اعتقادات،‌ ص9.
39.M:+ غرّه شهر شوال.
40.M: واثق.
41.S:+را.
42.M: عبادالله المرسلین.
43. نمل /62.
44.بقره/186.

منبع: ماهنامه کتاب ماه فلسفه